داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه \"عاشق واقعی\"
- کد هش (Hash Code#) چیست و چه کاربردی دارد؟
- دلایل و درمان بوی بد دهان
- گیاهان و درمان های طبیعی برای بی خوابی
- برنامه ریزی شیائومی برای عرضه موبایلی با قیمت ۶۵ دلار
- بی خوابی
- اردوغان: من به اوباما مشاوره دادم
- پیام نوروزی باراک اوباما به مردم و سران ایران
- علائم شکستگی استخوان و راههای درمان
- زنها بعد از رابطه جنسی چه چیزی دوست دارند ؟
- فردا شب زمان رسمی، یک ساعت جلو کشیده می شود
- معرفی دو ارگ قدیمی ایران + تصاویر
- تعرفه واردات اصلاح شد، بالاترین تعرفه 75 درصد
- اوباما با نتانیاهو درباره مذاکرات هسته ای ایران گفت و گو کرد
- افشای رابطه طول انگشتان مردان و رفتار آنها در برابر زنان
- 5 راهکار برای داشتن ناخنهایی سالمتر در سال 2015
- دوازده دستاوردی که به پایان جهان میانجامد
- دندان ها با جرمگیری لق می شوند؟
- بخور نخورهای نوروز از منظر طب سنتی
- افزایش قیمت مرغ رکورد زد!
- اس ام اس جدید تبریک عید نوروز
- تولید عسل با گردش یک کلید فناورانه در کندو!
- برای تقویت موهایمان چه کنیم؟
- غول جدید گیمینگ | معرفی لپ تاپ ASUS ROG G501
- این خوردنی ها پوستتان را نابود میکند
- چگونه بدون آرایش زیبا به نظر برسیم؟
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم....
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز سوم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردم و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
ارسال شده درتاريخ: 1392/11/30 | نويسنده: admin | نظرات (0)
برچسب ها : داستان ، داستان کوتاه ، داستان عاشقانه ، داستان غمگین ، داستان غمناک عاشقانه ، داستان عاشق واقعی ، داستان گریه دار ، رمان عاشقانه ، رمان های فوق العاده زیبای ، داستان زیبا ، داستانک عاشقانه ،
- جوک خفن و خنده دار جدید
- اضافه کردن دکمه گوگل پلاس بدون افت سرعت وب
- بوسیدن و گرفتن سینه دختر توسط جاستین بیبر +عکس
- مجموعه زیبا ترین کاور های فیس بوک
- ایجاد بیش از 3000 بک لینک(backlink) رایگان!!!
- سوتی راننده تاکسی و خوردن هلوی مسافر زن
- نیوشا ضیغمی
- زیباترین پست های فیسبوک(طنز)
- جوک های خفن ضد حال به زن ها
- نرم افزار یو سی بروزر 8.8 (UC Browser 8.8)
- زنها بعد از رابطه جنسی چه چیزی دوست دارند ؟
- زیباترین کاورهای فیس بوک | Facebook Covers
- داستان واقعی فوق العاده خنده دار
- دانلود تیتراژ پایانی زنده باد زندگی
- قالب بسیار زیبا و پر امکانات
- عکسی که در فیس بوک بیشترین طرفدار دارد + عکس
- قالب زیبا ساده و سفید برای بلاگفا
- پست های زیبای فیسبوک
- کاور های عاشقانه فیس بوک - Facebook
- عکس جدید نیوشا ضیغمی - newsha zeighami
- قالب ساده و سفید برای رزبلاگ
- جدیدترین تصاویر نیوشا ضیغمی
- قالب تفریحی برای انجمن رزبلاگ
- نظرسنجی در فیسبوک(طنز)
- جوک های جدید فیس بوکی(11 فروردین 92)
- جوک های جدید فیسبوکی (4 فروردین 92)
- قالب بسیار زیبای افلاین رزبلاگ
- قالب افلاين بسيار زيبا براي رزبلاگ
- بهترین جوک های فیسبوک
- اسم های خداوند با معنی فارسی و انگلیسی
- اس ام اس های خنده دار جدید
- اس ام اس جدید با موضوع پروردگار
- مدل کفش های پاشنه بلند دخترونه
- بیوگرافی آیسل تیمورزاده + عکس های آیسل تیمورزاده
- جوک جدید (بهمن 91)
- پیشرفته ترین رمز عبور رایانه+عکس
- تیپ فوق العاده جالب مسلمان و صادقیان + عكس
- مطالبی در مورد خالهای خوش خیم و بدخیم !
- اس ام اس های خنده دار جدید
- جوک های خنده دار یکی از فانتزی هام اینه که
- آب
- تبدیل Mail ویندوز 8 به یک مسنجر حرفه ای
- تصاویری از سریال در حال ساخت ستایش (2)
- حال گیری توسط پدر
- زنی که می خواهد با ۱۰۰ هزار مرد رابطه جنسی انجام دهد! + عکس
- عمه ي دكتر شريعتي
- شاهکار یک دختر خیلی باهوش ایرانی
- قالب ساده و سفید برای رزبلاگ
- اس ام اس تبریک کریسمس
- داستان طنز من و دختر همسایه
- عکسهایی بامزه از چهره زیبا و بانمک افسانه پاکرو
- آوای انتظار همراه اول سیروان خسروی
- فک و فامیله داریم
- انشا یک بچه دبستانی در مورد خارجی ها (اوج خنده)
- سفر حج برای افرادی که بالای 60 سال دارند ممنوع شد!
- جوک های دانشجویی